پیرمرد همسایهی طبقهی پنجم را سه روز پیش با آمبولانس بهشتزهرا(س) بردند که دفن کنند، در حالی که سه روز قبل از آن روی پاهای خودش راه میرفت. این دومین مرگ ساختمان ما بود...
#قدر#جوشن_كبیر
پیرمرد همسایهی طبقهی پنجم را سه روز پیش با آمبولانس بهشتزهرا(س) بردند که دفن کنند، در حالی که سه روز قبل از آن روی پاهای خودش راه میرفت. این دومین مرگ ساختمان ما بود. دفعهی پیش پسر جوانی که همسایهی روبهرویمان بود گیر قلاب مرگ افتاد، در یک تصادف دلخراش. داشتند برای دامادیاش برنامه میریختند؛ برای همین مادرش آنقدر گریه کرد که پف چشمهایش هیچ وقت نخوابید و روی سرش یک تار رنگی مو باقی نماند. آن زمان همهی ما ناراحت شدیم چون مرگ در ذهن ما حتی برای همسایه هم نبود و من تا مدتها ناراحت بودم و ماندم، چون در نوجوانی با مفهوم جوانمرگ شدن از فاصلهی سهونیممتری در ورودی خانهمان روبهرو شده بودم؛ حتی شبها احساس میکردم فرشتهی مرگ روی پلههای ساختمان نشسته و منتظر است نوبت من برسد. این یکی اما کمی با دفعهی قبل فرق داشت. حال پیرمرد خوب نبود و این اواخر زیاد بیمارستان میرفت، اما چون روی پای خودش بود و داروهایش جواب داده بود، ساختمان ما دوباره شوکزده شد. بلافاصله بعد از این اتفاق پیرزنی که همسایهی دیواربهدیوار ما و دوست جانجانی خانم آن پیرمرد است، لیز خورد و با سر رفت توی تیزی دیوار و ده تا بخیه را مهمان پیشانیاش کرد. خودش میگفت کف خانه لیز بود اما مامان میگفت آدم پیر که میشود از مرگ بیشتر هول میکند. اوضاع اینجا اصلا عادی نیست. ولولهی شبانهروزی به جان همه، حتی در و دیوار خانه افتاده. ما که فکر میکردیم پیرمرد و زنش با تکپسرشان زندگی میکنند، میبینیم که خانهشان یک لحظه خالی از جمعیت نمیشود. آسانسور هم انگار روی طبقهی پنج گیر كرده. هر ساعت شبانهروز که بخواهی از آن استفاده کنی، تازه وقتی بعد از چند دقیقه تاخیر میرسد، پر است از آدم سیاهپوش؛ همانهایی که بنرهای بزرگ سیاه دم در نصب میکنند، تاج گلهای گرانقیمت گلایل با روبان سیاه برای عرض تسلیت میآورند و اگر برای همدلی پیششان بروی خرما و حلوا تعارف میکنند و برخلاف لباسشان که برای نشان دادن اندوه مرگ عزیزی پوشیدهاند، خیلی ناراحت نیستند. با تاج گلهایشان سلفی میگیرند و گاهی حتی صدای خندهشان را میشنویم. آدمهایی که تا پیرمرد بود انگار وجود نداشتند و حالا که رفته بهانهای پیدا کردند برای هنرنمایی در نمایش مرگ. پسرهایی که هیچ وقت ندیده بودیم حالا که پیدایشان شده سر کوچکترین چیزی به جان هم میافتند. شبها که غریبهترها میروند، دعوای بر سر ارث و میراث باقی میماند و من فکر میکنم مادرشان چه جانی دارد که این همه را میبیند و صدایش درنمیآید. بوی بد گلایلهای پلاسیده با بوی ظاهرسازی بچههای پیرمرد قاتی شده و راه نفس ما را گرفته. به نظرم درست فکر میکردیم، پیرمرد و زنش تنها زندگی میکنند و حتی همان پسری هم که ما میدیدیم در عالم دیگری به سر میبرده اما همینطور که مرگ مال همسایه نیست و یک روز نوبت ما هم میرسد، اشتباه هم مال آنها نیست. چه کسی میتواند پیشبینی کند در موقعیت مشابه رفتار درستی میکند و اهل بازی و ظاهرسازی نیست؟